کد مطلب:235187 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:311

ستاره ی تابناک
كاروانی كه به سوی شیراز در حركت است به «خان زینان» می رسد... كاروانی بزرگ متشكل از پانزده هزار انسان كه به سوی مرو رهسپارند... ولی سرنوشت در كمین آن ها بود...

كاروانی كه اتراق كرده بود تا نفسی تازه كند، ناگاه با ارتشی جرار با چهل هزار سرباز روبرو شد! «قتلغ خان»، حاكم شیراز با ظاهری ناشناس نمایان شد. در جایی دور از شیراز... در مسافت بیست و دو میلی آن حاكم با تندخویی فریاد زد: - به كجا می روید؟ احمد پاسخ داد: می خواهیم به مرو برویم. و برادرش محمد عابد نیز گفت: ما خواهان دیدار با برادرمان رضا هستیم! و كسی مانع نشده است و این مسأله به معنای مجوز این سفر است! - شاید آنچه گفتی، درست باشد. ولی ما دستوراتی از خلیفه دریافت كرده ایم كه بایستی شما را از سفر به مرو بازداریم. سپس با صدایی كه همگان بشنوند فریاد زد: به كجا می روید؟ احمد پاسخ داد: می خواهیم به مرو برویم. و برادرش محمد عابد نیز گفت: ما خواهان دیدار با برادرمان رضا هستیم! و كسی مانع ما نشده است و این مسأله به معنای مجوز این سفر است! - شاید آنچه گفتی، درست باشد. ولی ما دستوراتی از خلیفه دریافت كرده ایم كه بایستی شما را از سفر به مرو بازداریم. سپس با صدایی كه همگان بشنوند فریاد زد:



[ صفحه 256]



- از جایی كه آمده اید بازگردید! برادران ساكت شدند تا این مسأله را میان خود به بحث بگذارند و تصمیمی بگیرند. ولی غرور و تكبر حاكم شیراز را بر زمین زده بود و به اسب سواران دستور داده بود تا به شكلی نمایشی برای ترساندن آنان و ایجاد رعب و وحشت بر گرد كاروان حلقه بزنند. زمین در اطراف كاروان به لرزه درآمد و گرد و غبار غلیظی به هوا برخاست... سم های ستوران زمین را متلاشی می ساخت... احمد به برادرانش گفت: - نظر شما چیست؟ محمد عابد گفت: - ما هزار میل را پیموده ایم و برادرمان نیز خواهان ورود ماست و او بدون اجازه ی مأمون دست به كاری نمی زند. حسین گفت: - چگونه راه آمده را بازگردیم و برادر خویش را رها كنیم؟ احمد گفت: به راه خویش ادامه می دهیم، اگر متعرض ما شدند، آخرین چاره شمشیر خواهد بود! روز بعد كاروان به حركت درآمد و كشتی های صحرا (شتران)، به طرف مشرق حركت كردند! فرمانده ی سپاه كه واپسین تهدید خود را اظهار می كرد فریاد زد: - از همان جایی كه آمده اید بازگردید. - اگر چنین نكنیم؟



[ صفحه 257]



- فرجام كار شما خواهد بود. - شما از راهزنان هم بدتر هستید! فرمانده ی سنگدل دستور داد بر كاروان بتازند و شتران به زانو درآمدند تا مردانی تناور و نیرومند از فرازشان پایین بیایند. درگیری ها و كشمكش های وحشیانه ای درگرفت و شمشیرها در میان گرد و غبارهای برخاسته از زمین همچون صاعقه هایی بر فراز زمینی سرمست، برق می زدند... مردان تناور و نیرومند با شجاعت و دلیری می رزمیدند و شبهه ی اسب حماسه ای را به یاد می آورد كه در كرانه ی رود فرات روی داد. فرمانده ی سنگدل به سلاح مكر و حیله متوسل گردید، هنگامی كه فریاد كشید: - اگر هدف شما دیدار با برادرتان است، رضا مرده است! این شایعه كار خودش را كرد... و یأس و ناامیدی در دل هایی رخنه كرد كه رؤیای دیدار را در سر می پروراندند. برادران به مشاوره و رایزنی پرداختند؛ نمی توان انسان هایی را به دم تیغ سپرد. سپس توقف درگیری را اعلام نمودند و در حالی كه كاروان مهیای بازگشت بود و سه برادر قصد داشتند برای مخفی شدن به طرف شیراز بروند، حاكم شیراز، دستور بازداشت آنان را صادر كرد! در فاصله ی چند صد میلی، كاروانی دیگر به سوی ری در حركت بود و به شهر ساوه رسیده بود... در مسیری كوهستانی به طرف خراسانی. بادهای «اكتبر» (آبان ماه) پاییزی سرسبزی خیره كننده ی باغ های انار را ربوده بود و



[ صفحه 258]



رنگی پرتقالی مایل به قرمز به آن بخشیده بود. فرامین صادر شده از مرو، واضح و بسیار شدید بود، مبنی بر بستن راه بر علویانی كه به سوی خراسان در حركتند. و آنچه كه پیش بینی می شد، رخ داد و نیروهای امنیتی با علویان رودررو شدند و مردانی كه تجارت و داد و ستد آنان را از یاد خدا و اقامه ی نماز بازنمی دارد، خواستند شجاعت خویش را به رخ بكشند. فاطمه با دریغ و اندوه به مقتل دوستان، هارون، قاسم و جعفر و برخی از برادرزادگانش می نگریست كه صحنه ای كربلایی را جلوه گر می ساخت. فاطمه خود را بر زمین رنگین شده به خون بی گناهان انداخت و هنگامی كه دیدگانش را گشود، خود را در میان زنانی دید كه اشك می ریختند... خورشید در حال زوال بود و صدای اذان از دوردست به شكلی حزین و تأثیرگذار به گوش می رسید: أشهد أن محمدا رسول الله... فاطمه با اندوه گفت: - یا جداه! كجایی كه ببینی بر سر فرزندانت چه آوردند! هنگامی كه می خواست برای نماز برخیزد، جسم نحیفش دیگر توان بر دوش كشیدن روحی را نداشت كه مهیای سفر كردن به عالمی به دور از پلیدی های زمین و شرور انسان بود. اینك این دختر جوان بیست و هشت ساله تك و تنها، در میانه ی راه مدینه تا مرو... ایستاده است و نه توان بازگشت دارد و نه توان ادامه دادن مسیر...



[ صفحه 259]



و اكنون همچون شمعی در اواخر شب طولانی و زمستانی آب می شود... در ذهن فاطمه احادیثی به خروش درآمد كه در كودكی و جوانی شنیده بود. همچنان پدر را به خاطر می آورد كه به او می گفت: - قم آشیان آل محمد (صلی الله علیه و آله) و پناهگاه شیعیان آنان است. [1] .

و از برادرش شنیده بود كه می گفت: - اگر فتنه ها و آشوب ها، تمامی شهرها را فراگرفت، به قم و اطراف آن بشتابید كه بلا و گرفتاری از آن زدوده شده است. [2] .

و از جدش امام صادق (علیه السلام) روایت شده است كه: خاك قم مقدس است و ساكنانش از ما و ما از آنان هستیم. هر انسان جباری كه نیت سوئی نسبت به آنان داشته باشد، در كیفرش تعجیل خواهد شد... ولی تا مادامی كه به برادران خویش خیانت نكرده اند. اگر چنین كاری انجام دهند خداوند سركشان پلیدی را بر سر آنان مسلط خواهد ساخت. [3] .

نوری آسمانی در دلش درخشش یافت و كلمات جدش امام صادق (علیه السلام) جرقه زد كه می فرمود: - ما حرمی داریم كه در شهر قم واقع شده است و زنی از فرزندانم به نام فاطمه در آن مدفون خواهد شد. [4] .



[ صفحه 260]



برای همین، فاطمه كه چشمانش به اندوهی آسمان می درخشید، پرسید: - تا قم چقدر مانده است؟ - چهل میل. و در حالی كه چراغ امید به لقای خداوند در قلبش روشن شده بود، گفت: - مرا به سوی آن ببرید. هنگامی كه كاروان به سمت قم تغییر مسیر داد، فاطمه احساس كرد به سوی شهری پاك و پروردگاری آمرزنده رهسپار است. جسم نحیفش زیر تب شدید آب می شد، ولی روحش همچون ستاره ای پرفروغ نورافشانی می كرد و در هر توقفگاهی در میانه ی راه از برخی برادران خویش كه پس از درگیری مخفی شده بودند، پرس و جو می كرد. دوست داشت آنان به راه خویش به سمت مرو برای دیدار با برادرشان ادامه دهند، ولی اخباری كه رسیده بود خوشایند نبود... خبری از امام رضا (علیه السلام) نبود... و اخبار حاكی از اندوه، عزلت، كناره گیری او و شیعیانی بود كه هرگاه قصد دیدار با او را داشتند، مورد رنج و ستم قرار می گرفتند! قم گنجینه ی مردان تناور و نیرومند و آشیان دودمان محمد (صلی الله علیه و آله) است... ای بسا اگر به قم برسد، بتواند برای برادر تنهایش كاری انجام بدهد! و چه بسا برادرانش برای دیدار با او به قم بیایند و چه بسا در این شهر نیكو اقامت كنند... كسی چه می داند؟



[ صفحه 261]




[1] بحارالانوار، ج 60، ص 214.

[2] همان.

[3] همان.

[4] مستدرك الوسائل، ج 10، ص 368.